دینادینا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

دینای ما دنیای ما

خاطره

سلام دختر قشنگم بالاخره مامانی وقت کرد اومد وبلاگتو بروز کنه عزیز دلم حدودا 9 روز دیگه سال نو می شه و منم مشغول خونه تکونی عیدم  الانم شما مثل فرشته کوچولو ها خوابیدی دینا جونم پارسال این موقع من و بابا علیرضا منتظرت بودیم  چه روزایی بود . امسال هم که شکر خدا تو رو داریم و خداوند به برکت وجودت لحظه های زندگیمون رو شیرین تر کرده عسل مامانی به به بیدار شدی خانم خانوما داری با خودت حرف می زنی  دختر قشنگم خیلی خیلی دوست داریم ...
20 اسفند 1390

روروئک

دینا جونم بعد از تموم شدن 5 ماهگیت نشوندیمت توی روروئکت که خیلی هم دوسش داری البته هنوز پاهای کوچولوت به زمین نمی رسه فعلا داری تمرین می کنی مامانی یادم رفت بگم که عاشق خوردن دستات هم هستی که خیلی خوشمزس       ...
20 اسفند 1390

بزرگ شدن دینا

دینا جونم دخترکم روز به روز داری شیرین تر می شی و دل منو بابا علیرضا رو می بری باورم نمی شه این روزا به برکت وجود تو نازینم مادر بودن رو دارم تجربه می کنم وچه حس قشنگیه    دخترکم ان شا ا... همیشه شاد و سلامت باشی         ...
23 بهمن 1390

تولد مامان و بابا

دخمل قشنگم پنجشنبه 20 بهمن ماه تولد بابا علیرضا (و البته خودم) بود و یه جشن کوچولو خونه مامانی گرفتیم اولین بار بود که پیراهن دخترونه پوشیدی و برات هد بند زدم آخه هنوز موهای قشنگت در نیومده کلی خوشگل شده بودی و ذوقت رو کردیم عزیزم  و البته اون روز اولین بار بود که صدای بلند خندیدنت رو شنیدیم وقتی عزیز رو دیدی و باهات شروع به حرف زدن کرد از خنده غش می کردی! عزیزدلم ان شا ا... سال دیگه خودت بزرگ شدی و تو جشن تولد منو بابایی کلی آتیش می سوزونی   ...
23 بهمن 1390

4 ماهگی

دینا جونم دختر گلم  4 ماهگیتم تموم شد عزیز دلم ببخشید گلم که وبلاگتو دیر بروز می کنم مامانی، می دونی که سرم خیلی شلوغه دانشگاه کلی وقتمو می گیره روزای سختیه اما می گذره  جیگر مامانی این روزا از خودت صدا در میاری مثل ووووووو، بووو، آگا، آدا و.... دستاتو هی نگاه می کنی بعد هم می ذاری دهنت، موقع تعویض جات هم کج می شی و می چرخی بیشتر سعی می کنی تو بغل حالت نشسته داشته باشی عاشق تلویزیونی خلاصه که کلی هنر مندی مامانی من و بابا علیرضا هم عاشق شیرین کاری هاتیم گلم  خلاصه که مامانی داری بزرگ می شی عزیز دلم خیلی دوست داریم دینا کوچولو    ...
23 بهمن 1390

تشکر از مامانی

دختر قشنگم من مجبورم 4 روز در هفته برم دانشگاه واسه همین تو رو از صبح می ذاریمیت پیش مامانی، خیلی واست زحمت می کشه البته بابا منوپهر و خاله سارا هم کمک می کنن، وقتی گریه می کنی هیچ کس نمی تونه بهت پستونک بده جز مامانی مامانی تو آروم کردنت مهارت داره البته فکر کنم واسه اینه که خیلی دوسش داری که زود تو بغلش ساکت می شی گلم یادت باشه بزرگ که شدی واسه زحمت هایی که واست کشیده و اینکه شبایی که من و بابا علیرضا واسه ریه هات نخوابیدیم ازت نگه داری کرده تا ما استراحت کنیم ازش تشکر کنی عسل مامان   ...
16 آذر 1390

لبخند زدن

عزیز دلم امروز که دارم برات اینا رو می نویسم 66 روزته، چند روزیه که یاد گرفتی بخندی و با خنده هات دل ما رو ببری اما هنوز نتونستم از خنده های قشنگت عکس بگیرم مامانی           ...
16 آذر 1390

همایش جهانی شیر خوارگان

عسل مامان، روز 6 محرم با مهرسا کوچولو بردیمتون همایش شیر خوارگان حسینی تا بیمه حضرت علی اصغر(ع) بشید آخه مامانی براتون نذر کرده بود هر دوی شما هم کل مراسم رو خواب بودید ان شا ا... خود صاحب اون روز نگه دارتون باشه اینم عکس مهرسا کوچولوی ناز ...
16 آذر 1390